مورچه و صدای باد
در دل یک جنگل سرسبز، موری، مورچهای کوچک و پرتلاش، زندگی میکرد. موری هر روز صبح زود از خانهاش خارج میشد، با دقت دانهها و برگها را جمع میکرد و برای زمستانی که در پیش بود آماده میشد. او هیچوقت توقف نمیکرد و همیشه عجله داشت.
یک روز، در حالی که موری با تمام توانش مشغول حمل یک تکهی کوچک نان بود، نسیمی خنک از میان درختان وزید و کلاه کوچک برگمانند او را از سرش برداشت. موری لحظهای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. برگهای درختان میرقصیدند، پرندهها آواز میخواندند و صدای جریان آب از دور به گوش میرسید.
اما موری دوباره با عجله به کارش ادامه داد. “زمستان نزدیک است، وقت برای تماشای طبیعت ندارم!” با خود گفت.
باد دوباره وزید، این بار کمی قویتر، و باعث شد که نان از دست موری بیفتد. موری عصبانی شد و با صدای بلند گفت: “چرا مزاحم کار من میشوی؟!”
باد با صدایی آرام و مهربان پاسخ داد: “موری کوچولو، چرا اینقدر عجله داری؟”
موری گفت: “چون باید آماده باشم! هیچوقت وقت ندارم!”
باد خندید و گفت: “گاهی لازم است که توقف کنی و به اطرافت نگاه کنی. طبیعت پر از صداها و زیباییهایی است که به تو آرامش میدهند.”
موری کمی مکث کرد و گفت: “من فقط صداهایی مثل وزیدن تو را میشنوم، چه چیز خاصی در آن هست؟”
باد گفت: “پس چشمانت را ببند و گوش کن.”
موری چشمانش را بست. حالا صدای باد مثل لالایی آرامی به گوشش میرسید. او صدای برگها را شنید که زیر پایش خشخش میکردند، صدای پرندهای که از شاخهای به شاخهای میپرید و صدای جویبار کوچکی که از دوردست میآمد.
موری آرام شد و با تعجب گفت: “چقدر زیباست! من همیشه اینجا بودهام ولی هیچوقت این صداها را نشنیده بودم.”
باد لبخندی زد و گفت: “گاهی لازم است که دست از کار بکشی و به دنیای اطرافت گوش بدهی. زیبایی واقعی در همین لحظات کوچک است.”
از آن روز به بعد، موری یاد گرفت که در میان کارهای روزمرهاش، چند لحظه توقف کند، به صداهای طبیعت گوش بدهد و از زیبایی دنیایی که در آن زندگی میکند لذت ببرد.
حالا او دیگر فقط یک مورچهی پرتلاش نبود، بلکه مورچهای بود که با آرامش و شادی کار میکرد و فهمیده بود که زندگی چیزی بیشتر از فقط کار کردن است.