• راز نور کرم شب تاب

    یک شب تابستانی، چیزی در دل تاریکی باغ، چشم‌های یک دختر کوچک را روشن کرد...
  • شب‌بازی نیلا

    نیلا هر شب بعد از شام، بی‌صدا از پنجره بیرون می‌رفت و پاورچین پاورچین به باغ می‌رفت. او عاشق بازی با سایه‌ی درخت‌ها و گوش دادن به صدای جیرجیر شب بود.
  • نور در دل تاریکی

    آن شب، بین شاخه‌های یک بوته، چیزی مثل ستاره‌ای کوچک چشمک می‌زد. نیلا جلو رفت، دستش را دراز کرد... و ناگهان، نور کوچولو پر کشید!
  • دوستی درخشان

    کرم شب‌تابی کوچک روی انگشت نیلا نشست. با صدایی ظریف و نرم گفت: «سلام! من لوما هستم. دنبال من می‌اومدی؟»
  • سوالی درخشان

    نیلا با هیجان پرسید: «چرا می‌درخشی؟ تو یه چراغ قوه‌ی زنده‌ای؟!» لوما خندید: «نه! نور من یه راز قشنگ از دل طبیعته...»
  • شب‌گردی در باغ جادویی

    لوما پرواز کرد و نیلا دنبال نورش دوید. آن‌ها از کنار گل‌هایی گذشتند که فقط شب باز می‌شدند، از کنار جیرجیرک‌ها و صدای باد آرام لابه‌لای برگ‌ها...
  • راز نور آشکار می‌شود

    لوما در گوش نیلا پچ‌پچ کرد: «تو بدن من ماده‌ای هست به اسم لوسیفرین. وقتی با هوا قاطی می‌شه، بی‌صدا و بی‌گرما نور درست می‌کنه. این، جادوی من و خانواده‌مه.»
  • چشم‌های پرستاره

    چشم‌های نیلا از شگفتی برق زد. «مثل یه چراغ کوچولوی جادویی... ولی واقعی!» لوما با افتخار سر تکان داد: «نور ما، هدیه‌ی شب‌های آرومه.»
  • قول شبانه

    نیلا گفت: «بیایم هر شب با هم قدم بزنیم، تا از شب و رازهاش بیشتر یاد بگیرم!» لوما گفت: «قبوله! ولی یادت باشه... اگه نور زیادی توی باغ باشه، ما گم می‌شیم!»
  • درخشش تا همیشه

    از آن شب به بعد، نیلا هر شب با یک نور کوچولو، قصه‌های تازه‌ای در دل تاریکی می‌شنید. و یاد گرفت که گاهی... زیباترین چیزها در سکوت و تاریکی می‌درخشند.