• دوستی شگفت انگیز، خرگوش و خرس مهربون

    در دل جنگلی بزرگ و سرسبز، خرگوش کوچکی به نام ریرا زندگی می‌کرد. او پرجنب‌وجوش و پرانرژی بود و همیشه دنبال کشف چیزهای تازه می‌گشت.
  • ریرا با خیلی از حیوانات جنگل آشنا بود، اما همیشه احساس می‌کرد چیزی کم دارد؛ یک دوستی خاص که زندگی‌اش را متفاوت کند.
  • یک روز، وقتی ریرا مشغول بازی در گوشه‌ای نا شناخته از جنگل بود، صدای شنید که می‌گفت: "آهای! مراقب باش!".
  • ریرا برگشت و خرسی بزرگ و قهوه‌ای را دید. او در نگاه اول کمی ترسید اما خرس با لبخند گفت: "نگران نباش، من بامداد هستم!"
  • خرس با صدایی مهربان گفت: "کوچولو! اینجا چکار می‌کنی؟" خرگوش با خجالت گفت: "سلام، من ریرا هستم. همین اطراف بازی میکردم."
  • ریرا با کنجکاوی پرسید: "تو بزرگ‌ترین حیوانی هستی که دیده‌ام. فکر می‌کنی می‌تونیم دوست بشیم؟" خرس خندید و گفت: "چرا که نه! دوستی به اندازه یا شکل نیست، به مهربانی دل است.."
  • از آن روز به بعد، ریرا و بامداد بهترین دوستان یکدیگر شدند. آنها در جنگل می‌چرخیدند، بازی می‌کردند و رازهایشان را با هم به اشتراک می‌گذاشتند.
  • یک روز، ریرا به بامداد گفت: "چرا یک ماجراجویی جدید شروع نکنیم؟ بیا همراه رودخانه سفر کنیم!"
  • بامداد با ذوق گفت: "عالیه! می‌تونیم یه قایق درست کنیم. من تنه درخت پیدا می‌کنم و تو شاخه و برگ بیار."
  • آنها با هم قایقی ساختند و وقتی آماده شد، سوار شدند و سفرشان روی رودخانه را شروع کردند.
  • ریرا با خوشحالی آواز می‌خواند و بامداد قایق را هدایت می‌کرد. جریان آرام رودخانه آنها را به دنیای تازه‌ای می‌برد.
  • ناگهان قایق به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و تکان شدیدی خورد. ریرا با خنده گفت: "خب، ماجراجویی واقعی همینجاست!"
  • آنها تصمیم گرفتند کنار رودخانه توقف کنند. کمی استراحت کردند و از میوه‌هایی که آورده بودند، خوردند.
  • در همان‌جا، ریرا گفت: "دوست دارم کاری کنیم که همه حیوانات جنگل ازش خوشحال بشن." بامداد پیشنهاد داد: "یک خانه بزرگ درختی برای همه بسازیم!"
  • آنها به جنگل برگشتند و شروع به جمع‌آوری چوب و برگ کردند. خیلی از حیوانات جنگل هم به کمک آمدند.
  • بعد از چند روز کار سخت، خانه درختی آماده شد. جایی بزرگ و زیبا که همه می‌توانستند آنجا جمع شوند و خوش بگذرانند.
  • ریرا گفت: "این بهترین چیزی است که تا حالا ساختیم. حالا همه می‌تونن با هم وقت بگذرونن."
  • اما یک روز، ریرا کمی ناراحت بود. بامداد پرسید: "چی شده، دوست کوچولو؟"
  • ریرا آه کشید و گفت: "گاهی حس می‌کنم به اندازه بقیه مفید نیستم. خیلی کوچیکم."
  • بامداد به او لبخند زد و گفت: "کوچیکی؟ تو بودی که این ایده قشنگ رو دادی. بدون تو، اینجا هیچ‌وقت اینقدر شاد نمی‌شد."
  • حرف‌های بامداد دل ریرا را گرم کرد. او فهمید که حتی کوچک‌ترین کارها هم می‌توانند اثر بزرگی داشته باشند.
  • مدتی بعد، ریرا و بامداد تصمیم گرفتند یک ماجراجویی جدید داشته باشند. این بار، هدفشان رسیدن به دنیای رنگین‌کمانی بود.
  • بعد از سفری طولانی و پرهیجان، آنها به سرزمینی رسیدند که پر از رنگ‌های زیبا و شگفت‌انگیز بود.
  • گل‌هایی دیدند که رنگین‌کمانی بودند، پرنده‌هایی که آوازهای شاد می‌خواندند، و آسمانی که همیشه روشن بود.
  • آنها تصمیم گرفتند از این گل‌های زیبا بچینند و به جنگل خودشان بیاورند تا شادی را با دوستانشان تقسیم کنند.
  • وقتی برگشتند، همه حیوانات از دیدن گل‌های رنگین‌کمانی خوشحال شدند. جنگل پر از رنگ و خنده شد.
  • ریرا گفت: "زیبایی وقتی بیشتر می‌شه که اون رو با دیگران تقسیم کنی."
  • بامداد با لبخند گفت: "و دوستی مثل رنگین‌کمانه، هر چقدر بیشتر باشه، قشنگ‌تر می‌شه."
  • حیوانات تصمیم گرفتند هر سال جشن دوستی برگزار کنند. ریرا و بامداد مهمانان ویژه بودند.
  • داستان دوستی آنها به افسانه‌ای در جنگل تبدیل شد و همه فهمیدند که دوستی، مهربانی و همکاری، دنیا را زیباتر می‌کند.