-
دختر گوزنی و نجات زمستانی جنگل
در یک شب زمستانی سرد، دختری دوست داشتنی در جنگل قدم میزد. نور ماه روی برفها میدرخشید و هوا پر از سکوت بود. -
ناگهان، یک گوزن با نوری درخشان و زیبا از میان درختان بیرون آمد. گوزن با مهربانی به دختر نگاه کرد و به آرامی جلو آمد.
-
گوزن گفت: 'من به کمکت نیاز دارم. زمستان سخت است و حیوانات جنگل گرسنهاند. بیا با هم کاری کنیم.'
-
گوزن یک کلاه با شاخ و گوش گوزن به دختر داد. گوزن گفت: 'این کلاه به تو قدرت میدهد که صدای حیوانات را بشنوی و راه درست را پیدا کنی.'
-
دختر گوزنی، کیسهای پر از دانههای مغذی را برداشت. او با صدای حیوانات دیگر همراه شد و آماده مأموریت شبانه شد.
-
در دل شب، دختر گوزنی و گوزن دانهها را روی برف پاشیدند، تا حیوانات گرسنه صبح که بیدار میشوند، غذا پیدا کنند.
-
حیوانات جنگل یکییکی از لانههایشان بیرون آمدند. آنها به آرامی دختر گوزنی و گوزن را دنبال کردند.
-
دختر گوزنی با کلاه جادوییاش صدای حیوانات را میشنید که از شادی زمزمه میکردند. او حس کرد که جنگل دوباره زنده شده است.
-
گوزن گفت: 'تو به جنگل امید بخشیدی. حالا همه موجودات میدانند که هیچ زمستانی بدون امید نیست.'
-
دختر گوزنی به خانه برگشت، اما میدانست که همیشه قلبش به جنگل تعلق دارد. او دیگر فقط یک دختر نبود، او دختر گوزنی دوست داشتنی بود.