-
دوست من، موج دریا
روزی روزگاری، پسر کوچکی بود که کنار دریا زندگی میکرد. او عاشق این بود که شبها به ساحل برود و به صدای موجها گوش دهد. -
درخشش روی آب
یک شب، وقتی به دریا نگاه میکرد، دید که چیزی روی آب میدرخشد. با تعجب بلند شد و به سمت ساحل دوید. -
لمس موج جادویی
وقتی به آب رسید، موجی درخشان به او نزدیک شد. پسرک با شگفتی دستش را به موج زد. موج آرام گفت: «سلام، دوست کوچک من!» -
گفتوگو با دریا
پسرک روی ماسه نشست و گفت: «من همیشه دلم میخواست بدانم زیر آب چه خبر است. دریا، میتوانی به من نشان بدهی؟» -
هدیهی دریا
موج خندید و گفت: «بیا، این هدیهای برای توست.» او یک صدف درخشان به پسرک داد و گفت: «این تو را به دنیای من میبرد.» -
ورود به دنیای زیر آب
پسرک با صدف وارد آب شد و ناگهان خودش را در میان ماهیهای رنگارنگ، گیاهان دریایی زیبا و نورهای درخشان یافت. -
دوستی با حیوانات دریایی
یک لاکپشت مهربان به پسرک نزدیک شد و او را به تماشای مرجانهای زیبا برد. ماهیهای کوچک دور او میرقصیدند. -
یاد گرفتن از دریا
دریا به پسرک یاد داد که چگونه با طبیعت دوست باشد. موج گفت: «هر موجود زندهای در دنیا ارزشمند است. باید از ما مراقبت کنی.» -
خداحافظی با دریا
پسرک از دریا تشکر کرد و به ساحل برگشت. موج گفت: «صدف را نگه دار. هر وقت دلت برای ما تنگ شد، با ما صحبت کن.» -
قدردانی از طبیعت
پسرک کنار ساحل نشست، به صدف نگاه کرد و با خودش گفت: «من همیشه از این دوستی مراقبت میکنم. طبیعت بهترین دوست ماست.»