-
دوستی نگار و درخت تنها
روزی روزگاری، دختر کوچکی به نام «نگار» در شهری زیبا زندگی میکرد. او عاشق طبیعت و گلها بود. -
نگار هر روز به یک پارک کوچک و سبز میرفت که نزدیک خانهشان بود.
-
در پارک، درختی تنها و بزرگ وجود داشت. او تنها درختی بود که بقیه درختها از او کمی فاصله داشتند.
-
نگار خیلی زود با این درخت دوست شد. او هر روز کنار درخت مینشست و با او صحبت میکرد.
-
نگار داستانهای روزش را برای درخت تعریف میکرد؛ مثلاً اینکه امروز با چه کسی بازی کرده یا چه چیزی یاد گرفته است.
-
درخت ساکت بود، ولی انگار خوب به حرفهای نگار گوش میداد.
-
یک روز، نگار به درخت گفت: «درخت عزیز! کاش میتوانستی با من حرف بزنی.»
-
ناگهان، بادی آرام از میان شاخههای درخت گذشت و برگهای او نرم و آرام لرزیدند. انگار که درخت با نگار حرف میزد.
-
نگار با خودش فکر کرد: شاید درخت هم حرفهایی برای گفتن داشته باشد، فقط نمیتواند آنها را با صدای بلند بگوید.
-
از آن روز به بعد، نگار تصمیم گرفت که بیشتر به حرفهای درخت گوش دهد. او صداهای طبیعت را بهتر شنید.
-
باد، صدای برگها و خشخش آرام خاک. همه اینها انگار حرفهایی بودند که درخت به نگار میگفت.
-
درخت گاهی با باد میرقصید و سایهاش را روی زمین پخش میکرد. انگار داستانی از زندگیاش میگفت.
-
نگار به شاخههای درخت نگاه کرد و به فکر فرو رفت. او تصور میکرد هر برگ، داستانی دارد.
-
یکی از برگها برای نگار یادآور دوستی با کودکی بود که سالها پیش اینجا بازی کرده بود.
-
برگ دیگری داستان پرندهای را میگفت که روزی روی شاخهی درخت خانه ساخته بود.
-
نگار کمکم یاد گرفت که درخت، قصهی هر کسی که به او نزدیک شده را در دل دارد.
-
او هر روز از درخت چیزهای جدیدی یاد میگرفت. انگار که درخت حافظهای بزرگ و مهربان بود.
-
یک روز نگار از درخت پرسید: «چرا تنهایی؟ چرا بقیه درختها از تو دورند؟»
-
درخت فقط سکوت کرد و برگهایش آرام لرزیدند. نگار حس کرد شاید جواب این سوال در خودش باشد.
-
نگار به فکر فرو رفت و فهمید که درخت به دلیل همین تنهایی، داستانهای زیادی برای گفتن دارد.
-
از آن روز، نگار به درخت نه به عنوان یک دوست، بلکه به عنوان یک رازدار نگاه کرد.
-
او داستانهای درخت را در دلش نگه داشت و به هیچکس نگفت.
-
نگار یاد گرفت که دوستی یعنی گوش دادن به حرفهای ناگفته و فهمیدن سکوت.
-
روزی نگار دیگر نیامد. او و خانوادهاش به شهری دورتر نقل مکان کردند.
-
درخت همانطور که بود، تنها و ساکت در پارک ایستاد، ولی او خاطرات نگار را در دل خود داشت.
-
نگار نیز هر بار به یاد درخت میافتاد، احساس میکرد که یک دوست در جای دوری او را به یاد دارد.
-
با گذشت سالها، درخت هنوز همانجا بود و خاطرات همه کودکانی که با او دوست شده بودند را نگه میداشت.
-
درخت حالا نه تنها یک درخت بود، بلکه حافظهای از دوستیهای زیبا و آرام بود.
-
نگار و درخت هرگز همدیگر را فراموش نکردند. هر دو یاد گرفته بودند که گاهی سکوت هم میتواند دوست خوبی باشد.
-
و اینگونه، دوستی درخت تنها و نگار، همیشه زنده و پر از خاطرات در دل طبیعت باقی ماند.