جزیرهی شبتابها
بوبو، یک بچهخرس بازیگوش و کنجکاو، عاشق ماجراجویی بود. هر روز در جنگل میدوید، درختها را کشف میکرد و با دوستانش بازی میکرد. یک روز، کنار رودخانهای بزرگ رسید و متوجه شد که یک قایق چوبی کوچک در میان نیها گیر کرده است. چشمهایش برق زد: “وای! این همون چیزیه که همیشه دنبالش بودم! یک ماجراجویی واقعی!”
بوبو قایق را آزاد کرد و با هیجان سوار شد. باد ملایمی قایق را به وسط رودخانه برد و کمکم از ساحل دور شد. وقتی آفتاب غروب کرد، آسمان پر از ستاره شد و بوبو متوجه نورهایی شد که از دوردست میدرخشیدند. نورها شبیه چراغهای کوچک بودند و بوبو را به سمت خودشان کشاندند.
قایق به یک جزیرهی کوچک و عجیب رسید. وقتی بوبو پا به ساحل گذاشت، نفسش بند آمد. همهجا پر از نور بود! درختها میدرخشیدند، گلها مثل چراغهای کوچک میتابیدند و حشرات نورانی شبیه به ستارهها پرواز میکردند. بوبو با هیجان گفت: “این دیگه چه جاییه؟!”
یک شبتاب کوچک به نام “نونا” به سمت بوبو پرواز کرد و گفت: “خوش آمدی به جزیرهی شبتابها! اینجا دنیای ماست.”
بوبو با تعجب پرسید: “همهچیز اینجا میدرخشه؟!”
نونا خندید و گفت: “بله، اما فقط شبها. این نورها از انرژی جزیره میآیند. اما… یک مشکلی هست.”
بوبو کنجکاو شد: “چه مشکلی؟”
نونا با نگرانی گفت: “چند وقتیه که نور جزیره کم شده. اگر این اتفاق ادامه پیدا کنه، همهجا تاریک میشه.”
بوبو گفت: “من میتونم کمک کنم! به من بگو باید چکار کنم.”
نونا با خوشحالی او را به سمت یک درخت بزرگ و درخشان برد. درختی که وسط جزیره بود و نور بیشتری از همه میتابید. اما بوبو متوجه شد که شاخههای درخت پژمرده شدهاند و نورش ضعیف شده.
یک شبتاب دیگر که بزرگتر و پیرتر بود، جلو آمد و گفت: “این درخت قلب جزیره است. اگر او سالم نباشه، جزیره هم نورش رو از دست میده. اما ما نمیدونیم چرا این اتفاق افتاده.”
بوبو گفت: “شاید چیزی جلوی نورش رو گرفته باشه. من میرم و میفهمم.”
او و نونا به جستجو در جزیره پرداختند. بوبو در حین جستجو به غاری تاریک رسید. نونا گفت: “این غار همیشه تاریک بوده. اما کسی جرأت نکرده واردش بشه.”
بوبو گفت: “خب، من میرم!”
در غار، باد سردی میوزید و صدای عجیبی شنیده میشد. بوبو شجاعانه جلو رفت تا اینکه به یک سنگ بزرگ رسید که جلوی خروج نور را گرفته بود. نونا گفت: “این سنگ باید کنار بره!”
بوبو شروع به فشار دادن سنگ کرد، اما سنگ خیلی سنگین بود. او ناامید نشد و از شبتابها کمک خواست. صدها شبتاب جمع شدند و با نورهایشان اطراف سنگ را روشن کردند.
بوبو با آخرین نیرویش سنگ را کنار زد و یک چشمهی نورانی زیر آن نمایان شد. چشمه شروع به درخشش کرد و نورش به درخت وسط جزیره رسید. بلافاصله شاخههای درخت روشن شدند و گلهایش مثل آتشبازی شکفتند.
جزیره دوباره پر از نور شد و شبتابها خوشحال شروع به پرواز کردند. بوبو نفس راحتی کشید و گفت: “حالا همهچیز درست شد.”
نونا گفت: “تو قهرمان جزیرهی شبتابها شدی!”
بوبو خندید و گفت: “فقط به من قول بدین همیشه اینجا رو روشن نگه دارین.”
شبتابها قول دادند و بوبو بعد از خداحافظی با قایقش به جنگل برگشت. اما هر وقت که به آسمان پرستاره نگاه میکرد، یاد جزیرهی درخشان و دوستان شبتابش میافتاد.