جغد دانا و سوالهای بیپایان
در جنگلی سبز و پر از درختان بلند و زیبا، جغد دانا زندگی میکرد. او به خاطر دانش و تجربهاش در میان حیوانات جنگل بسیار محبوب بود. هر شب، وقتی ماه در آسمان میدرخشید و ستارهها چشمک میزدند، جغد دانا بر روی
بلندترین شاخهی درخت بلوط قدیمی مینشست و منتظر میماند.
بچهحیوانات جنگل، از خرگوشهای بازیگوش گرفته تا جوجهروباههای کنجکاو، با شوق و هیجان به کلاس شبانهی جغد میآمدند. هرکدام سوالهای مختلفی در ذهن داشتند؛ سوالهایی که گاهی بامزه و گاهی بسیار عجیب بودند.
“چرا آسمان آبی است؟” خرگوش کوچولو پرسید. “چطور ماه تغییر شکل میدهد؟” جوجهروباه پرسید. “چرا پرندهها میتوانند پرواز کنند ولی ما نمیتوانیم؟” تولهخرس کوچک پرسید.
جغد دانا با صبر و حوصله به هر سوال پاسخ میداد. او همیشه میگفت: “سوال کردن نشانهی کنجکاوی است و کنجکاوی دروازهی یادگیری است. هیچ سوالی خندهدار یا اشتباه نیست.”
یک شب، بچهلاکپشتی با قدمهای آهسته به کلاس آمد و پرسید: “آیا میتوانم روزی به اندازهی یک کوه بزرگ شوم؟” حیوانات دیگر خندیدند، اما جغد دانا گفت: “هرچند بدن تو نمیتواند به اندازهی یک کوه شود، اما افکارت و تخیلاتت میتوانند بزرگ و گسترده مثل یک کوه باشند. هرچه بیشتر یاد بگیری و رویاپردازی کنی، ذهنت بزرگتر خواهد شد.”
شبهای زیادی گذشت و بچهحیوانات با سوالهایشان به کلاس میآمدند. جغد دانا نه تنها به سوالهای آنها پاسخ میداد، بلکه گاهی داستانهایی از تجربههای خود تعریف میکرد. او به آنها یاد داد که دنیا پر از رمز و رازهایی است که با کنجکاوی و یادگیری میتوان آنها را کشف کرد.
با گذشت زمان، بچهحیوانات یاد گرفتند که سوالهایشان را نه فقط از جغد دانا، بلکه از یکدیگر نیز بپرسند. آنها فهمیدند که هرکدام چیزی برای یاد دادن و یاد گرفتن دارند.
و اینگونه بود که جنگل سبز پر شد از صدای خنده و کنجکاوی. بچهحیوانات فهمیدند که یادگیری هیچ وقت تمام نمیشود و همیشه چیزهای جدیدی برای کشف وجود دارد. جغد دانا با لبخندی آرام از روی شاخهی بلندش آنها را نگاه میکرد و با خود میاندیشید: “این بهترین جایزه برای دانایی است.”