روزی روزگاری، در جنگلی پر از درختهای بلند و پرندگان رنگارنگ، کلاغ کوچکی به نام کاکی زندگی میکرد. کاکی همیشه از رنگ سیاهش ناراحت بود. او هر روز به پرندگان دیگر نگاه میکرد که پرهایشان به رنگهای زیبا و درخشان بود و با خودش میگفت: “چرا من مثل آنها نیستم؟ چرا رنگم فقط سیاه است؟”
یک روز که باران شدیدی باریده بود، آسمان پاک شد و رنگینکمان زیبایی در آسمان پدیدار شد. کاکی با چشمهای گرد و کوچک خود به رنگهای رنگینکمان خیره شد و آهی کشید: “کاش من هم به این رنگها بودم.”
رنگینکمان که صدای او را شنید، با مهربانی گفت: “چرا ناراحتی کاکی؟”
کاکی جواب داد: “نگاه کن به من! من فقط سیاه هستم. هیچ رنگی ندارم که زیبا باشد.”
رنگینکمان با لبخند گفت: “اما رنگ تو خاص است. میدانی که شب با رنگ تو پوشیده شده است؟ وقتی آسمان سیاه میشود، ستارهها زیباتر دیده میشوند.”
کاکی فکر کرد و گفت: “واقعاً؟ یعنی من هم زیبا هستم؟”
رنگینکمان گفت: “البته! هر رنگی در این دنیا زیباست. مهم این است که تو چگونه با دیگران رفتار میکنی. زیبایی واقعی در مهربانی و قلب توست.”
از آن روز به بعد، کاکی دیگر از رنگ سیاهش ناراحت نبود. او فهمید که سیاهیاش شبیه شب است، شبیه داستانهای پر رمز و راز و ستارههایی که در دل تاریکی میدرخشند. کاکی با مهربانی به دوستانش کمک میکرد و داستانهای زیبایی از دل شب برایشان میگفت.
کمکم، تمام پرندگان جنگل به این نتیجه رسیدند که کاکی یکی از زیباترین پرندگان جنگل است. چرا؟ چون قلبش پر از عشق و مهربانی بود، و این، زیباترین رنگ دنیا بود.
کلاغ و رنگینکمانه