خرس کوچولو و مدرسه‌ی جدیدش

در دل جنگلی سبز و پرگل، خرس کوچولویی زندگی می‌کرد به نام “پشمک”. پشمک خجالتی‌ترین بچه‌ی جنگل بود؛ وقتی غریبه‌ای به او لبخند می‌زد، سریع پشت درخت قایم می‌شد و اگر کسی اسمش را صدا می‌زد، گوش‌هایش سرخ می‌شد.

یک روز صبح، مامان خرسی با صدای گرمش گفت:
«پشمک جان! امروز روز اول مدرسه‌ست!»

پشمک، که هنوز با گوش‌های خواب‌آلود در رخت‌خواب خزیده بود، ناگهان از جا پرید.
«مدرسه؟ یعنی باید با حیوان‌های دیگه باشم؟ باهاشون حرف بزنم؟ وای نه…»

مامان دستی به سر پشمالوش کشید و گفت:
«مدرسه جاییه که کلی چیز یاد می‌گیری و کلی دوست پیدا می‌کنی!»

اما پشمک فقط دلش می‌خواست توی لانه بمونه.

با دل‌نگرانی کوله‌ی کوچکش را انداخت و همراه مامانش راهی مدرسه شد.
مدرسه درختی بزرگ بود با پنجره‌هایی شبیه چشم، سقفی از برگ و معلمی به نام “خانم جغدی” که عینک گردی روی منقار داشت.

پشمک آرام از در وارد شد و با تعجب دید که همه‌ی بچه‌ها مشغول بازی‌اند. سنجاب‌ها بالا و پایین می‌پریدند، خرگوش‌ها با مداد رنگی نقاشی می‌کشیدند و یک جوجه‌تیغی خجالتی گوشه‌ی کلاس نشسته بود.

خانم جغدی با صدایی آرام و گرم گفت:
«سلام پشمک جان! خیلی خوش اومدی. بیا اینجا بشین کنار جوجه‌تیغی.»

پشمک به‌سختی لبخند زد و نشست.

زنگ اول، بازی معرفی بود. هر کسی باید خودش را با یک حرکت بامزه معرفی می‌کرد. پشمک کمی ترسید… اما وقتی دید جوجه‌تیغی خودش را با غلت زدن معرفی کرد و همه دست زدند، دلش قرص شد. او هم ایستاد و گفت:
«من پشمکم… و عاشق بغل کردنم!»
و خودش را بغل کرد!

همه زدند زیر خنده و دست زدند. همان موقع بود که روباه کوچولو گفت:
«پشمک، می‌خوای زنگ تفریح با ما بازی کنی؟»

پشمک با لبخند گفت:
«آره!»

آن روز گذشت. پشمک ریاضی یاد گرفت، نقاشی کشید، با دوستانش نهار خورد، و فهمید مدرسه فقط درس نیست، دنیاییه پر از چیزهای تازه، دوستی‌های ناب و ماجراهای هیجان‌انگیز.

شب وقتی مامان پرسید:
«روزت چطور بود؟»

پشمک گفت:
«اول ترسیدم… ولی بعد مدرسه شبیه یه خانه‌ی جدید شد. پر از دوست و چیزای بامزه!»

و همان شب، قبل از خواب با لبخندی بزرگ به مامان گفت:
«فردا کی دوباره می‌تونم برم مدرسه؟»

جدید ترین محصولات