روزی روزگاری، در دل رودخانه‌ای آرام و زلال، ماهی کوچولویی زندگی می‌کرد. هر روز با دوستانش بازی می‌کرد، میان گیاهان آبزی قایم‌باشک می‌کرد، دنبال حباب‌های ریز شنا می‌کرد و از زندگی ساده‌اش لذت می‌برد.

اما در دل کوچک و پرشورش، همیشه یک سؤال بزرگ می‌چرخید:
«آیا دنیا فقط همین رودخانه‌ی کوچک ماست؟ یا آن بیرون چیزهایی هست که من هنوز ندیده‌ام؟»

وقتی این سؤال را می‌پرسید، بزرگ‌ترها لبخندی می‌زدند و می‌گفتند:
«دریای بزرگ؟ جاهای ناشناخته؟ همین‌جا بهترین جای دنیاست. همین آب‌های آشنا و همین دوستان قدیمی برای خوشبختی کافی‌اند.»

اما ماهی کوچولو قانع نمی‌شد. شب‌ها، وقتی ماه بر سطح آرام آب می‌تابید، به آسمان نگاه می‌کرد؛ به آن نقطه‌های نورانی دور. دلش پر می‌شد از آرزویی که نمی‌توانست به زبان بیاورد؛ آرزوی دیدن، دانستن و لمس کردن دنیایی فراتر.

تا این‌که یک صبح زود، پیش از درخشیدن خورشید بر سطح آب، تصمیمش را گرفت.
بی‌صدا از خوابگاهش بیرون زد؛ دوستانش هنوز در خواب بودند.
آب خنک و جریان ملایم بود. قلبش از هیجان و ترس می‌تپید.

در راه، با ماهی‌هایی ناآشنا روبه‌رو شد.
بعضی با مهربانی پرسیدند: «کجا می‌روی؟»
و بعضی هشدار دادند: «برگرد! بیرون از رودخانه، خطرهای بزرگی در کمین‌اند.»

گاهی ترس وجودش را می‌گرفت و با خود فکر می‌کرد:
«نکند اشتباه می‌کنم؟ نکند دیگر راهی برای بازگشت نباشد؟»

اما هر بار، با اراده‌ای محکم‌تر به جلو شنا می‌کرد. به یاد رویایش می‌افتاد؛ دیدن دنیایی فراتر از دیواره‌های رودخانه.

در مسیر، گاه به بخش‌هایی می‌رسید که آب گل‌آلود بود و شنا سخت می‌شد.
تندآب‌هایی ناگهانی او را می‌چرخاندند، سنگ‌های تیز مسیرش را سد می‌کردند.
اما کم‌کم یاد گرفت چگونه با جریان آب هم‌سو شود، چگونه از کنار سنگ‌ها بگذرد، چگونه با چرخشی نرم، موانع را پشت سر بگذارد و مسیرش را پیدا کند.

تا این‌که پس از سفری پرماجرا، رودخانه کم‌کم پهن شد.
او طعم شوری نمک را حس کرد و صدای موج‌ها را شنید.

آنجا بود که ماهی کوچولو به دهانه‌ی دریا رسید.
دریا بی‌پایان و باشکوه بود. موج‌ها بازی می‌کردند، خورشید بر سطح آب می‌درخشید و هزاران موجود ناشناخته در دل آب حرکت می‌کردند.

ماهی کوچولو ایستاد و به این دنیای عظیم نگاه کرد. دلش از شادی و شگفتی لبریز شد.

فهمید که دنیا بسیار بزرگ‌تر و زیباتر از آن چیزی‌ست که تا دیروز می‌شناخت.
فهمید که خطرها واقعی‌اند، اما زیبایی‌ها، دوستی‌های تازه و تجربه‌های نو، ارزش عبور از ترس را دارند.

از آن روز، ماهی کوچولو تصمیم گرفت باز هم سفر کند، باز هم کشف کند، باز هم ببیند.
و قصه‌ی دلیرترین ماهی رودخانه، دهان‌به‌دهان میان ماهی‌ها، پرنده‌ها، و حتی نسیم‌هایی که بر سطح آب می‌وزیدند، جاری شد.

شاید همین حالا که این قصه را می‌خوانی، ماهی کوچولو در دل موجی بزرگ‌تر، مشغول کشف دنیایی تازه باشد…

دنیا برای دل‌هایی که جرئت شنا کردن به سوی ناشناخته‌ها را دارند، همیشه بزرگ‌تر و زیباتر می‌شود.

جدید ترین محصولات