در دل جنگلی آرام و سرسبز، روباه کوچولویی زندگی میکرد به نام “فندق”. فندق بازیگوش، کنجکاو و پرانرژی بود، اما یک راز کوچک داشت که فقط خودش میدانست…
او از تاریکی شب میترسید!
هر وقت خورشید پایین میرفت و سایهها بلند میشدند، فندق گوشهی لانهاش پنهان میشد و دمش را دور خودش میپیچید. کوچکترین صدا یا جرقهی نور، قلبش را تندتر میتپاند.
یک شب، وقتی ماه گرد و براق وسط آسمان نشسته بود، فندق صدای نرمی شنید.
«فندق؟ هنوز بیداری؟»
این صدا از جغد دانای جنگل بود، “پاپیون”، که با چشمان بزرگش از بالای شاخهها نگاه میکرد.
فندق سرش را از لانه بیرون آورد و با صدای لرزانی گفت:
«تاریکی ترسناکه… همه چیز عجیب به نظر میرسه.»
پاپیون لبخند زد و گفت:
«پس امشب با من بیا. یه ماجراجویی داریم!»
فندق کمی مردد بود، اما بالاخره از لانه بیرون آمد. پاپیون با بالهای نرمش به آرامی پرواز کرد و فندق هم دنبال او دوید.
در راه، با جیرجیرکهای شبتاب روبهرو شدند که روی برگها میدرخشیدند.
«ما مثل چراغهای کوچولو هستیم!» یکیشان گفت و دور فندق چرخید.
روباه کوچولو با شگفتی خندید.
بعد به کنار برکه رسیدند، جایی که قورباغهها آواز شبانه میخواندند. صدایشان شبیه یک لالایی نرم بود. فندق احساس آرامش کرد.
کمی جلوتر، خارپشت نقاش نشسته بود و با ذغال روی برگ نقاشی میکشید.
«شب بهترین زمان برای الهام گرفتن از ستارههاست!» او گفت.
در نهایت، پاپیون فندق را به بالاترین تپهی جنگل برد. آنجا، تمام آسمان پر از ستارههای ریز و درخشان بود. ماه لبخند میزد و نسیم خنکی گونهی فندق را نوازش میکرد.
«تاریکی فقط نبودِ نور نیست،» پاپیون گفت، «تاریکی یه دنیای پنهانه که فقط با دلِ باز میتونی ببینیش.»
فندق نفس عمیقی کشید. بوی خاک خنک، صدای جیرجیر شب، و درخشش آرام ستارهها او را احاطه کرده بود.
از آن شب به بعد، روباه کوچولو دیگر از تاریکی نمیترسید. او فهمیده بود که شب، دنیای خودش را دارد.
دنیایی پر از زیباییهای آرام، صداهای ملایم، و دوستانی که فقط شبها پیدایشان میشود.
و هر شب، قبل از خواب، از لانهاش بیرون میآمد، نگاهی به آسمان میانداخت، و آرام زیر لب میگفت:
«شب بخیر، جنگلِ جادویی من.»