داستان آقا کلاغه و کفش‌های قرمز

در جنگلی سرسبز، میان درخت‌های بلند و پرنده‌های آوازخوان، کلاغی زندگی می‌کرد به نام آقا کلاغه. او با همه‌ی کلاغ‌های دیگر فرق داشت. نه فقط به خاطر این‌که صدایش نازک‌تر بود یا همیشه آواز می‌خواند، بلکه چون چیزی داشت که هیچ کلاغی در آن جنگل نداشت: یک جفت کفش قرمز براق!

همه‌ی پرنده‌ها تعجب کرده بودند.
جغد پیر پچ‌پچ‌کنان گفت:
«مگه کلاغ با کفش می‌چرخه؟!»
و سار گفت:
«این دیگه چه مدل کلاغیه؟ شبیه دلقکاس!»

اما آقا کلاغه، کفش‌های قرمزش را از روزی که کنار رودخانه پیدا کرده بود، خیلی دوست داشت. وقتی آن‌ها را می‌پوشید، احساس خاص بودن می‌کرد؛ انگار می‌توانست تا آسمان پرواز کند!

با این حال، روزهای سختی برایش شروع شده بود. هر بار که به میدان جنگل می‌رفت، عده‌ای می‌خندیدند، بعضی‌ها نگاه عجیبی می‌کردند، و حتی چند کلاغ دیگر گفتند:
«اگه می‌خوای جدی گرفته شی، این کفشای عجیب رو نپوش!»

دل آقا کلاغه شکست.

او تصمیم گرفت کفش‌ها را در لانه‌اش بگذارد و دیگر نپوشد. اما… روزی مسابقه‌ی پرواز جنگل اعلام شد. همه‌ی پرنده‌ها شرکت کردند. آقا کلاغه هم خواست بی‌سر و صدا بیاید و برود.

اما وقتی می‌خواست پرواز کند، انگار چیزی کم بود…

چیزی درون دلش زمزمه کرد:
«تو با کفش‌هات خودت بودی. حالا چی شد که خجالت کشیدی؟»

او برگشت به لانه، کفش‌های قرمز را پوشید، و با غرور به میدان برگشت.

همه برگشتند نگاهش کردند.
یکی گفت:
«باز این اومد با اون کفشای قرمزش!»
و دیگری خندید.

اما مسابقه شروع شد.

آقا کلاغه، با همان کفش‌های قرمز، آن‌چنان بال زد، آن‌چنان چرخید، که حتی عقاب مسابقه را باخت!

وقتی روی شاخه‌ی بالا نشست و نفس‌نفس می‌زد، همه ساکت بودند.

در میان سکوت، جغد پیر گفت:
«شاید این کفشا براش جادو دارن… یا شاید، اون باور داره که خاصه. و همین، پروازش رو قشنگ‌تر کرده!»

از آن روز، هیچ‌کس دیگر به کفش‌های قرمز آقا کلاغه نخندید. بلکه بعضی‌ها خودشون شروع کردن به استفاده از چیزهایی که دوست داشتن، حتی اگه با بقیه فرق می‌کرد.

و آقا کلاغه؟
او هر روز با کفش‌های قرمز می‌پرید، آواز می‌خوند و می‌درخشید. چون یاد گرفته بود که خاص بودن، یعنی خودِ واقعی‌ت رو زندگی کنی.

جدید ترین محصولات