پَری، گنجشکی که نمیترسید
در دل جنگلی سرسبز، گنجشک کوچکی به نام پَری زندگی میکرد. پَری با بقیهی گنجشکها فرق داشت؛ چون هنوز نمیتوانست پرواز کند.
پرندهها هر روز پرواز میکردند و به شاخههای بلند میرفتند، اما پَری فقط از پایین آنها را نگاه میکرد. دلش میخواست مثل آنها باشد، اما بالهایش هنوز ضعیف بود.
روزی از روزها، صدای عجیبی از گوشهی جنگل آمد. همهی پرندهها ترسیدند و پنهان شدند.
اما پَری با دقت گوش داد. صدای نالهای میآمد… کسی کمک میخواست!
پَری ترسید. دلش تند تند میزد. با خودش گفت:
– «اگه یه حیوان خطرناک اونجاست چی؟ اگه منم گیر بیفتم چی؟»
اما بعد ایستاد، نفس عمیق کشید و گفت:
– «شجاع بودن یعنی کمک کردن، حتی وقتی میترسی.»
آرام آرام جلو رفت. پشت بوتهها، یک جوجهی خارپشت گیر افتاده بود. زخمی شده بود و نمیتوانست حرکت کند.
پَری سریع به لانه برگشت، از برگها و خزهها کمک گرفت، چند پرندهی دیگر را هم صدا زد و با هم کمک کردند تا خارپشت کوچولو نجات پیدا کند.
وقتی همه برگشتند، از تعجب دهانشان باز مانده بود. پَری، همان گنجشکی که نمیتوانست پرواز کند، شجاعترین شده بود.
از آن روز، همه او را «پَری دلقوی» صدا میزدند.
و چند روز بعد، وقتی پَری برای اولین بار بال زد و پرواز کرد، همه تشویقش کردند.
چون او قبل از بالها، دلش را قوی کرده بود.