-
رویای بال های رنگی
در گوشهای از باغ، کرم ابریشم کوچکی زندگی میکرد. او به برگهای سبز نگاه میکرد و آرام آرام آنها را میجوید. -
این کرم ابریشم کوچک یک راز داشت: او همیشه به آسمان نگاه میکرد و آرزو داشت که بتواند پرواز کند، درست مثل پرندهها و پروانهها.
-
کرم کوچک هر روز تلاش میکرد چیزی جدید یاد بگیرد. او برگهای بیشتری میخورد، بدنش را قویتر میکرد و صبورانه به کارش ادامه میداد.
-
یک روز، وقتی احساس کرد وقتش رسیده، به دنبال جای امنی رفت. در آنجا به دور خودش پیلهای تنید و آرام داخل آن نشست.
-
روزها و شبها گذشت. کرم ابریشم کوچک در تاریکی پیله منتظر بود. او نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما صبور بود.
-
پیله کمکم باز شد، و کرم ابریشم کوچک چیز عجیبی دید! او دیگر کرم نبود. بدنش تغییر کرده بود، و بالهای زیبایی داشت.
-
اما بالهای او هنوز آماده پرواز نبودند. او باید بالهایش را باز میکرد و منتظر میماند تا قوی شوند.
-
روز بعد، پروانهای زیبا بالهایش را باز کرد و به آرامی از روی شاخه بلند شد. او پرواز میکرد! آرزویش به حقیقت پیوسته بود.
-
پروانه در آسمان باغ پرواز میکرد و لبخند میزد. او یاد گرفته بود که هر چیزی نیاز به زمان و صبر دارد.
-
پروانه در گوشهای از باغ نشست و به کرمهای ابریشم دیگر نگاه کرد. او میدانست که آنها هم روزی پرواز خواهند کرد، اگر فقط صبور باشند.