توتو، سنجاب کوچولو و شاخهی بلند
توی یک جنگل سبز و قشنگ، سنجاب کوچولویی به اسم توتو زندگی میکرد. توتو خیلی بازیگوش بود. دوست داشت روی درختها بالا و پایین بپره.
اما یه چیزی بود که ازش میترسید: بالا رفتن از شاخههای خیلی بلند!
دوستاش میرفتن بالای درخت، از اون بالا همهجا رو میدیدن. ولی توتو همیشه پایین میموند و فقط نگاه میکرد.
یه روز، صدای جیغ جیغی از بالای درخت اومد.
یه جوجهکبوتر از لونهاش افتاده بود و روی یه شاخه گیر کرده بود. مامانش از دور صداش میکرد، اما نمیتونست بهش کمک کنه.
توتو دلش برای جوجه سوخت. ولی به شاخههای بلند نگاه کرد و گفت: – «من میترسم… نمیتونم برم اون بالا…»
بعد یاد حرف مامانش افتاد که گفته بود: – «شجاع بودن یعنی با وجود ترس، جلو بری.»
توتو نفس عمیق کشید. پاشو گذاشت روی شاخهی اول… بعد شاخهی دوم…
باد کمی میاومد. شاخهها تکون میخوردن. ولی توتو ادامه داد.
بالاخره رسید پیش جوجهکبوتر.
آروم با دمش کمکش کرد که برگرده توی لونه.
وقتی برگشت پایین، همهی حیوانها براش دست زدن و گفتن: – «آفرین توتو! تو خیلی شجاعی!»
توتو لبخند زد. دیگه از شاخههای بلند نمیترسید. چون فهمیده بود: اونی که دلش بزرگه، میتونه کارهای بزرگ بکنه!