روباه و سایه‌اش

روباه و سایه‌اش

در دل جنگلی سبز و پهناور، روباه کوچکی به نام روکو زندگی می‌کرد. روکو پرانرژی و بازیگوش بود، اما یک مشکل کوچک داشت: او از سایه‌ی خودش می‌ترسید! هر وقت خورشید می‌تابید و سایه‌ی بلند و تاریکش روی زمین می‌افتاد، فکر می‌کرد موجودی بزرگ و ترسناک دنبال اوست.

یک روز، در حالی که روکو روی چمن‌های نرم بازی می‌کرد، سایه‌اش ناگهان ظاهر شد. روکو با وحشت جیغ کشید و شروع به دویدن کرد. اما هر جا که می‌رفت، سایه‌اش هم به دنبالش می‌آمد. او بالا و پایین می‌پرید، پشت درخت‌ها پنهان می‌شد و حتی وارد یک غار کوچک شد، اما سایه‌اش همچنان همراه او بود.

خسته و نفس‌زنان، روی یک سنگ نشست. در همان لحظه، صدایی آرام و مهربان به گوشش رسید: “چرا این‌قدر ناراحت به نظر می‌رسی، روکو کوچولو؟”

روکو سرش را بلند کرد و جغد دانای جنگل را دید که بالای درخت نشسته بود.
روکو گفت: “من از سایه‌ام می‌ترسم! هر جا می‌روم، او هم می‌آید. نمی‌توانم از شرش خلاص شوم.”

جغد خندید و گفت: “سایه‌ی تو ترسناک نیست، روکو. او فقط همراه همیشگی توست.”

روکو با تعجب پرسید: “همراه؟ ولی چرا همیشه دنبال من می‌آید؟”
جغد گفت: “سایه‌ات بخشی از توست. او هر جا که نور باشد، در کنارت خواهد بود. اما به تو آسیبی نمی‌رساند. در واقع، او همیشه با توست تا نشان دهد تو کجایی و چقدر زیبا حرکت می‌کنی.”

روکو هنوز قانع نشده بود. جغد گفت: “چرا با سایه‌ات دوست نمی‌شوی؟ به او نگاه کن و با او بازی کن.”

روکو کمی مردد شد، اما تصمیم گرفت امتحان کند. او بلند شد و به سایه‌اش نگاه کرد. دستش را تکان داد و سایه‌اش هم دست تکان داد. روکو بالا پرید و سایه‌اش هم همین کار را کرد. کم‌کم روکو خندید.

او به جغد گفت: “سایه‌ام واقعاً کاری نمی‌کند! او فقط مثل من است.”
جغد با لبخند گفت: “دقیقاً! گاهی ما از چیزهایی می‌ترسیم که در واقع بخشی از ما هستند. اگر با دقت نگاه کنیم، می‌بینیم که هیچ دلیلی برای ترس وجود ندارد.”

از آن روز به بعد، روکو دیگر از سایه‌اش نمی‌ترسید. در واقع، او و سایه‌اش بهترین دوستان هم شدند. هر جا که روکو می‌رفت، سایه‌اش هم همراه او بود، و آنها با هم بازی‌های جالبی می‌کردند.

روکو فهمید که ترس‌ها گاهی فقط در ذهن ما هستند، و اگر با آنها روبرو شویم، می‌توانیم دوستشان داشته باشیم و از آنها چیزهای جدید یاد بگیریم.

محصولات