جزیره‌ی شب‌تاب‌ها – قسمت دوم

جزیره‌ی شب‌تاب‌ها – قسمت دوم

بوبو پس از بازگشت به خانه، هر شب به آسمان نگاه می‌کرد و ستاره‌ها را دنبال می‌کرد، گویی دوباره جزیره را می‌بیند. اما یک شب اتفاقی عجیب افتاد: همان نورهای کوچک و رقصانی که او را به جزیره کشانده بودند، دوباره ظاهر شدند و این بار دور خانه‌اش پرسه زدند. بوبو با هیجان گفت: “یعنی شب‌تاب‌ها دوباره به من نیاز دارند؟”

او قایقش را از کنار رودخانه برداشت و این بار با شور و شوق بیشتری سفرش را آغاز کرد. وقتی به جزیره رسید، نور جزیره همچنان درخشان بود، اما در هوا حس عجیبی موج می‌زد. نونا، شب‌تاب کوچک، با نگرانی به سمت بوبو پرواز کرد و گفت: “خوب شد که برگشتی، بوبو! مشکلی بزرگ‌تر پیش آمده.”

بوبو پرسید: “چه اتفاقی افتاده؟”

نونا او را به سمت درخت مرکزی برد. درخت هنوز می‌درخشید، اما برخی از شاخه‌هایش شروع به لرزیدن کرده بودند و صدایی عمیق از زیر زمین شنیده می‌شد. پیرترین شب‌تاب جزیره گفت: “چشمه‌ی نورانی که تو آزاد کردی، به درستی کار می‌کند. اما حالا زمین زیر جزیره شروع به تکان خوردن کرده. شاید جزیره در خطر باشد.”

بوبو با شجاعت گفت: “من اینجا هستم تا کمک کنم. فقط باید بفهمیم این صداها از کجا می‌آیند.”

او و نونا به سمت قسمت تاریکی از جزیره رفتند که تا آن روز کسی جرأت نکرده بود به آن نزدیک شود. جایی که درختانش نور نداشتند و باد سردی در میان شاخه‌ها می‌وزید. بوبو گفت: “شاید اینجا سرنخی پیدا کنیم.”

پس از جستجو، بوبو و نونا به شکافی عمیق در زمین رسیدند. از آنجا صدای غرشی می‌آمد که مانند غرش یک حیوان بزرگ بود. بوبو جرأت کرد و پایین رفت، در حالی که نونا با نور ضعیفش مسیر را روشن می‌کرد.

در انتهای شکاف، بوبو با موجودی عجیب روبه‌رو شد: یک سنگ بزرگ و نورانی که در حال حرکت بود! نونا با حیرت گفت: “این روح زمین جزیره است!”

روح سنگی با صدایی عمیق گفت: “من از زمان‌های دور از این جزیره مراقبت کرده‌ام، اما حالا انرژی من ضعیف شده و جزیره ممکن است از هم بپاشد.”

بوبو پرسید: “چطور می‌توانیم به تو کمک کنیم؟”

روح گفت: “برای بازگرداندن قدرت من، باید نور جزیره را به من برگردانید. اما این کار خطرناک است، چون در این فرآیند، نور جزیره برای مدتی خاموش می‌شود.”

بوبو مکثی کرد و به نونا نگاه کرد. او می‌دانست که خاموشی جزیره ممکن است باعث وحشت همه شود. اما گفت: “ما این کار را می‌کنیم. جزیره نباید نابود شود.”

نونا و بوبو به درخت مرکزی برگشتند و همه شب‌تاب‌ها را جمع کردند. وقتی آنها موضوع را فهمیدند، برای لحظه‌ای ترسیدند، اما با اعتماد به بوبو و نونا، قبول کردند که نور خود را به روح جزیره برگردانند.

شب‌تاب‌ها حلقه‌ای دور درخت مرکزی تشکیل دادند و نورهای کوچک‌شان را یکی‌یکی به چشمه‌ی نورانی هدایت کردند. جزیره کم‌کم تاریک شد، اما در همان لحظه، زمین شروع به لرزیدن کرد و شکاف‌های جزیره پر از نور شد.

چند دقیقه بعد، روح جزیره با صدایی آرام گفت: “حالا جزیره دوباره زنده است.”

نور به آرامی به جزیره برگشت، اما این بار درخشش آن حتی زیباتر از قبل بود. بوبو با خستگی اما خوشحالی به روح جزیره نگاه کرد و گفت: “کار دیگه‌ای هست که باید انجام بدم؟”

روح جزیره گفت: “تو جزیره را نجات دادی، بوبو. اما بدان که همیشه به اینجا تعلق داری. هر وقت خواستی برگردی، ما منتظر تو هستیم.”

بوبو با لبخند به شب‌تاب‌ها نگاه کرد و گفت: “شما بهترین دوستان من هستید. مطمئنم که دوباره می‌بینمتون.”

او با قایقش به خانه برگشت، اما این بار قلبش پر از خاطرات شیرین و دوستی‌هایی بود که می‌دانست هرگز از دست نمی‌دهد.

محصولات