یک روز تابستانی، چهار دوست صمیمی به نامهای نیما، سارا، آرش و مهسا در حال پیادهروی در طبیعت بودند که به غاری عجیب رسیدند. از دور، غار شبیه یک دهنه بزرگ در دل کوه به نظر میرسید. گیاهان درخشان و درختانی عجیب اطراف آن را احاطه کرده بودند، درست مثل یک دنیای مخفی. هیچکدام از آنها نمیدانستند که وارد دنیایی جدید و اسرارآمیز خواهند شد.
ورود به دنیای زیرزمینی
پس از چند قدم وارد غار شدند. دیوارهای غار به آرامی به آنها اشاره میکردند که اینجا جایی متفاوت است. وقتی به درون غار بیشتر نفوذ کردند، ناگهان نورهایی درخشیدند و به یک دنیای زیرزمینی رسیدند که هیچچیزی شبیه به دنیای واقعی نبود. درختان غولپیکر با برگهایی مثل فلز میدرخشیدند، گیاهان رنگارنگ اطرافشان نور میپاشیدند و رودخانهای که آبش مثل مروارید میدرخشید، از دل سنگها میگذشت.
اما دنیای زیبای زیرزمینی، پنهان از چشمهای کنجکاو، رازی داشت. بچهها باید از یک رودخانه درخشان عبور میکردند، ولی پل ناپیدا و نازک روی آن فقط از گیاهانی عجیب ساخته شده بود که به نظر میرسید میتوانند از هر حرکت ناگهانی آسیب ببینند.
«مواظب باشید!» نیما با احتیاط گفت. «این گیاهان هم بخشی از طبیعتند و باید به آنها احترام بذاریم.»
سارا جلوتر رفت و با دقت، قدم به قدم روی پل گیاهی گذاشت. همه همراه او حرکت کردند، با دقت و احتیاط. وقتی که از پل عبور کردند، احساس کردند که چیزی عمیقتر از تنها یک سفر پیش رویشان است. آنها وارد یک جنگل پر از درختان عجیب شدند، جایی که همه چیز در سکوت و آرامش بود، انگار طبیعت نفس میکشید.
آموختن از طبیعت
در دل جنگل، موجودات عجیب و جادویی زندگی میکردند. پرندگانی درخشان با بالهای براق پرواز میکردند و درختان بلند و سخنگو در گوشه و کنار قرار داشتند. یکی از این درختان، به نام “سیلور”، که به طرز شگفتانگیزی درخشان و بزرگ بود، با صدای آرامی به آنها گفت:
«به اینجا خوش آمدید. اینجا دنیای زیرزمینی است، جایی که همه چیز به هم متصل است. شما باید بدانید که هر گیاه و هر موجود در این دنیا نقشی دارد. اگر یکی از اینها آسیب ببیند، همهچیز تحت تأثیر قرار میگیرد.»
بچهها متوجه شدند که در این دنیای زیرزمینی، هیچ چیزی بدون دلیل وجود ندارد. وقتی به گوشهای از جنگل رسیدند، متوجه شدند که برخی از موجودات کوچک شروع به آسیب رساندن به درختان کردهاند. برخی از آنها ریشههای درختان را میخوردند و برخی دیگر به درختان آسیب میزدند.
آرش گفت: «ما باید جلوی این کار رو بگیریم. این درختها به همهی موجودات زیرزمین کمک میکنند.»
آنها تصمیم گرفتند که راهی پیدا کنند تا به این موجودات بفهمانند که آسیب رساندن به طبیعت نه تنها به درختان، بلکه به همهی موجودات آسیب میزند. با کمک سیلور، بچهها موفق شدند آنها را متوقف کنند و درک کنند که برای حفظ تعادل طبیعت، باید مراقب همه چیز باشند.
بازگشت به خانه
حالا بچهها باید به خانه برمیگشتند، اما برای بازگشت باید از یک دروازه جادویی عبور میکردند که تنها وقتی باز میشد که درسهای آموختهشان را به عمل بیاورند. دروازه در برابر آنها بسته بود و برای عبور باید از یک باغ پر از گلهای رنگارنگ و درختان میوه عبور میکردند. اما این باغ، تنها جایی بود که اگر حتی یکی از گلها چیده میشد یا آسیبی به گیاهان وارد میشد، دروازه بسته میماند.
مهسا گفت: «یادتون باشه، باید به اینجا احترام بذاریم. هیچچیز نباید آسیب ببینه.»
بچهها با دقت تمام، از باغ عبور کردند. هیچ گل و گیاهی را لمس نکردند، به هیچچیز دست نزدند و به حیوانات کوچک که در حال بازی بودند، اجازه دادند تا مسیر خود را طی کنند. وقتی از باغ عبور کردند، دروازه به آرامی باز شد و بچهها به دنیای واقعی برگشتند.
آنها که حالا بیشتر از همیشه به طبیعت احترام میگذاشتند، فهمیدند که برای حفظ این دنیای شگفتانگیز، باید مراقب و مسئول باشند. نیما با لبخند گفت: «ما باید همیشه از طبیعت محافظت کنیم. طبیعت همیشه به ما کمک میکنه، حالا نوبت ماست که به اون کمک کنیم.»
با دلی پر از محبت به طبیعت، بچهها به خانه برگشتند، اما در قلبشان چیزی تغییر کرده بود. حالا آنها میدانستند که دنیای زیرزمین، مانند دنیای واقعی، به دقت و توجه نیاز دارد.