در دل یک دهکده‌ی کوچک، دختری به نام سورا زندگی می‌کرد. سورا دختری آرام و مهربان بود. هر شب، درست وقتی که همه به خواب می‌رفتند، او کنار پنجره‌ی کوچک اتاقش می‌نشست و با ماه حرف می‌زد.

گاهی آرزوهایش را به ماه می‌گفت،
گاهی از قصه‌هایی که برای پرنده‌های کوچک تعریف کرده بود،
و گاهی فقط نگاهش می‌کرد و آرام لبخند می‌زد.

ماه، هر شب آرام و روشن، به حرف‌های سورا گوش می‌داد.
اما شبی، که آسمان پر از ستاره بود و مهتاب مثل نقره روی برگ‌ها ریخته بود، اتفاقی افتاد.

سورا مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود و گفت:
«ماه قشنگ، کاش می‌توانستم دل آدم‌ها را مثل تو روشن کنم… کاش می‌توانستم به آن‌ها نشان بدهم که چقدر زیبا هستند، حتی اگر خودشان یادشان رفته باشد.»

ماه لحظه‌ای درخشید. بعد نوری آرام از دل آسمان پایین آمد.
نوری که نرم و گرم بود، مثل دست مهربانی که شانه‌ای را نوازش کند.

سورا دستش را جلو برد. در میان نور، یک آینه‌ی کوچک قرار داشت. قاب آینه مثل حلقه‌ای از نور ماه بود و شیشه‌ی آن شفاف‌تر از قطره‌های شبنم.
سورا با تعجب پرسید: «برای من؟»
ماه آرام چشمک زد و گفت:
«این آینه، زیباییِ درون هر کسی را نشان می‌دهد. حالا تو می‌توانی نور آن‌ها را به خودشان برگردانی.»

سورا آینه را گرفت و لبخند زد. دلش پر از شوق شد و تصمیم گرفت صبح زود به دهکده برود و آینه را با دیگران قسمت کند.


صبح روز بعد، سورا به بازار دهکده رفت.
اولین کسی که دید، پیرمرد نانوا بود. همیشه اخمو بود و کمتر لبخند می‌زد. سورا آرام به سراغش رفت و گفت:
«می‌شود برای لحظه‌ای به این آینه نگاه کنید؟»

پیرمرد با تردید نگاهی انداخت، اما همین که توی آینه دید، چشمانش گرد شد!
در آینه، خودش را دید با دستانی که نان‌های گرم را به بچه‌های خندان می‌داد. چشم‌هایش پر از مهربانی بود، درست مثل وقتی که جوان‌تر بود و برای اولین بار نانوایی‌اش را باز کرده بود.
پیرمرد لبخندی زد؛ لبخندی واقعی که مدت‌ها بود کسی ندیده بود.


بعد سراغ زن باغبان رفت. او همیشه نگران بود که گل‌هایش پژمرده شوند و کمتر با کسی حرف می‌زد.
اما وقتی توی آینه نگاه کرد، خودش را دید که گل‌هایش را به پرنده‌ها و پروانه‌ها هدیه می‌دهد و لبخندش مثل خورشید گرم است.


روز به روز، آینه‌ی ماه دست به دست بین مردم دهکده می‌چرخید.
آدم‌ها دوباره یادشان آمد چقدر می‌توانند خوب و مهربان باشند.
کسی که تنها بود، دوست پیدا کرد.
کسی که خسته بود، سبک شد.
و کسی که دلگیر بود، دوباره خندید.


شب، وقتی دهکده پر از نور فانوس‌ها شد و مردم دور هم آواز خواندند، سورا باز کنار پنجره نشست.
آینه توی دستانش می‌درخشید.
رو به ماه گفت:
«ماه مهربان، حالا می‌دانم… آینه توی دست من نبود. توی دل همه‌ی ماست.»

ماه آرام‌تر از همیشه لبخند زد و با نوری نرم جواب داد:
«تو خودت آینه شدی، سورا کوچولو… تو دل آدم‌ها را روشن کردی.»

از آن شب به بعد، سورا هر جا می‌رفت، با لبخندش دل‌ها را روشن می‌کرد،
و دهکده‌ی کوچکشان، برای همیشه پر از نور و مهربانی ماند.

محصولات