قصه‌ی کوتاه پروانه و گل مهربان

در دل یک باغ سبز و آرام، گلی کوچولو به نام گلنار زندگی می‌کرد. گلنار همیشه آرزو داشت دوستی پیدا کند تا با او حرف بزند و قصه‌هایش را بگوید.
اما روزها می‌گذشتند و هیچ‌کس کنار گلنار نمی‌آمد. زنبورها برای جمع‌کردن شهد می‌آمدند و می‌رفتند. باد می‌وزید و برگی کنار او می‌انداخت و دوباره می‌رفت.
گلنار کمی تنها شده بود.

یک صبح آفتابی، پروانه‌ای رنگارنگ به نام پروپری از راه رسید. بال‌هایش مثل رنگین‌کمان بود و آرام روی گلنار نشست.

گلنار با تعجب گفت:
«سلام! تو کی هستی؟»
پروپری لبخند زد و جواب داد:
«من پروپری هستم. دنبال گلی می‌گشتم که بتونم رویش بشینم و استراحت کنم.»

گلنار با خوشحالی گفت:
«پس اینجا بمون! من همیشه منتظرت بودم!»

روزهای دوستی

از آن روز به بعد، پروپری هر صبح می‌آمد پیش گلنار. با هم حرف می‌زدند، قصه تعریف می‌کردند، و حتی با هم آواز می‌خواندند.
پروپری از سفرهایش می‌گفت؛ از باغ‌های دور، از رودهای درخشان و از آسمان‌هایی که لمس‌شان کرده بود.
گلنار هم قصه‌ی ریشه‌هایش را می‌گفت؛ از روزهایی که دانه‌ای کوچک بود و آرزو داشت روزی کسی کنارش بیاید.

روز بارانی

یک روز، باران شروع به باریدن کرد. پروپری نمی‌توانست پرواز کند. بال‌هایش خیس شده بود و سردش بود.
گلنار با برگ‌هایش سایبانی شد تا پروپری خیس نشود.
پروپری گفت:
«تو مهربون‌ترین دوستی هستی که داشتم!»
و گلنار فهمید دوستی یعنی با هم بودن؛ در روزهای آفتابی و روزهای بارانی.

پایان

از آن به بعد، پروپری و گلنار همیشه کنار هم بودند. پروپری گلنار را به پروانه‌های دیگر معرفی کرد و گلنار دیگر هیچ‌وقت تنها نماند.

و هنوز هم اگر از کنار آن باغ بگذری، شاید پروانه‌ای را ببینی که با گلی حرف می‌زند و هر دو لبخند می‌زنند…

پیام قصه:

گاهی کافی‌ست صبور باشی، دوستی پیدا می‌شود که با دلش کنارت می‌ماند.

جدید ترین محصولات