در دل جنگلی سبز و آرام، خرسی زندگی میکرد که همه به او میگفتند خرس مهربون. او قلبی بزرگ داشت و همیشه دلش میخواست حال همه خوب باشد. اگر لاکپشت پیر به میوهای نمیرسید، خرس مهربون آن را برایش میچید. اگر جوجهگنجشک از درخت افتاده بود، خرس مهربون او را آرام روی بالهایش مینشاند و برمیگرداند سر لانهاش.
همه حیوانات جنگل دوستش داشتند. وقتی خرس مهربون رد میشد، پرندهها برایش آواز میخواندند، سنجابها برایش از دانههای خوشمزهشان میآوردند، و حتی قورباغهها برایش قور قور شادی میکردند.
اما یک شب، خرس مهربون خواب عجیبی دید.
در خواب، جنگل تاریک بود. هیچ پرندهای آواز نمیخواند. گلها پژمرده بودند و حیوانات با چشمانی نگران از کنار هم رد میشدند. وقتی بیدار شد، دلش سنگین بود.
صبح روز بعد، چیزی عجیب در هوا بود.
باد نمیرقصید. صدای پرندهها نیامد. گلها کمی خمیده بودند و حیوانات آرام و بیحال از کنار هم رد میشدند.
خرس مهربون با نگرانی گفت:
— «چه بلایی سر جنگل ما اومده؟ چرا همه ساکتن؟»
او تصمیم گرفت جواب این سوال را پیدا کند.
سفر در دل جنگل
خرس مهربون راه افتاد. از میان درختان گذشت، از کنار رودخانه عبور کرد و به روباه دانا رسید.
روباه گفت:
— «مدتهاست شبها دور هم جمع نمیشیم. نه قصهای، نه خندهای، نه با هم بودنی. قلب جنگل داره کمکم ساکت میشه.»
خرس تعجب کرد:
— «مگه قصه گفتن اینقدر مهمه؟»
روباه لبخند زد:
— «قصهها مثل نورن. وقتی میشنویمشون، توی دلهامون روشنایی میاد. وقتی قصه نیست، تاریکی کمکم میخزه به دلها.»
خرس مهربون به فکر فرو رفت. راهش را ادامه داد تا به جغد پیر رسید. جغد هم همین را گفت. بعد، رودخانه به او گفت:
— «من همیشه صدای خنده حیوانات رو با خودم میبردم. حالا فقط سکوت میبرم…»
خرس مهربون دانست که باید کاری کند.
جشن قصهگویی
او تصمیم گرفت همه حیوانات جنگل را دعوت کند. با کمک خرگوش و روباه، خبر جشن قصهگویی جنگل پخش شد.
شبی که ماه کامل بود، دور آتش بزرگی جمع شدند.
هر کسی قصهای گفت:
- لاکپشت از روزی گفت که بچه بود و راه جنگل را گم کرده بود.
- جوجهگنجشک قصهی اولین پروازش را گفت.
- روباه قصهی اشتباهش را گفت و اینکه چطور عذرخواهی کرده بود.
خرس مهربون هم قصهی خوابش را تعریف کرد، و اینکه چطور دلش نمیخواست جنگل بیلبخند بشه.
کمکم، صدای خنده بلند شد. چشمها برق زدند. گلها انگار دوباره سر بلند کردند. و فردا صبح، پرندهها با صدایی تازه آواز خواندند.
پایان
از آن روز به بعد، هر هفته یک شب، همهی حیوانات دور هم جمع میشدند. قصه میگفتند، میخندیدند، و دلهایشان گرم میشد.
خرس مهربون فهمید که بعضی چیزها با چشم دیده نمیشن، ولی با دل حس میشن.
و جنگل، دیگر هیچوقت بیلبخند نماند.