قصه‌های رود مهربان

در دل جنگلی سبز و آرام، رودی روان بود که همه به آن رود مهربان می‌گفتند.
آبش نرم و زلال، صدایش مثل آواز پرنده‌ها و دست نوازش باد میان شاخه‌ها بود.
اما آن‌هایی که دلشان آرام و گوش‌هایشان شنوا بود، می‌دانستند که رود فقط زمزمه نمی‌کند… رود قصه می‌گوید.

یکی از این شنوندگان، آران بود. پسربچه‌ای که هر روز بعد از مدرسه، کوله‌اش را زمین می‌گذاشت و آرام پا به پای جویبار می‌رفت تا به جایی برسد که رود آرام‌تر حرف می‌زد.
همان‌جا زیر سایه‌ی درخت بیدی بزرگ، آران می‌نشست و گوش می‌داد.

اما آران تنها نبود.
هر شب که خورشید پایین می‌رفت و آسمان سرخ می‌شد، حیوانات جنگل یکی یکی می‌آمدند و دور رود جمع می‌شدند.
روباه کوچک با گوش‌های تیز،
خرس پیر با چشمان مهربان،
لاک‌پشت دانا که آهسته می‌آمد و درست لب رود می‌نشست،
و حتی پرنده‌های کوچولوی آبی که روی شاخه‌ها می‌نشستند و منتظر می‌ماندند.

آن شب، رود مهربان قصه‌ای تازه داشت.


قصه‌ی درخت و پروانه

رود گفت:
«خیلی سال پیش، درخت جوانی بود که دلش پر از آرزو بود. دوست داشت پرواز کند، دنیا را ببیند، اما ریشه‌هایش سفت به زمین بسته بودند.
یک روز، پروانه‌ای آمد و کنار شاخه‌اش نشست. درخت آه کشید و گفت: “کاش منم می‌توانستم پرواز کنم…”
پروانه لبخند زد و گفت: “پس چشم‌هایت را ببند. من برایت می‌گویم آن بیرون چه می‌بینم.”
و هر روز، پروانه به سفر می‌رفت، بازمی‌گشت و قصه‌های آسمان و زمین را برای درخت تعریف می‌کرد…
درخت فهمید گاهی شنیدن قصه‌های سفر، از خود سفر هم زیباتر است.»

آران آرام لبخند زد. خرس پیر سرش را تکان داد. روباه کوچک با دمش بازی کرد و پرنده‌ها شروع کردند به آواز خواندن.
قصه‌ی آن شب، دل همه را گرم کرد.


قصه‌ها ادامه داشتند…

شب بعد، رود از گوزن کوچکی گفت که راه جنگل را گم کرده بود، اما با آواز یک جغد دانا، دوباره خانه‌اش را پیدا کرد.
شب دیگر، قصه‌ی موشی را گفت که دانه‌ای پیدا کرده بود و با کمک بقیه‌ی حیوانات آن را کاشت و باغی ساخت که حالا همه زیر سایه‌اش استراحت می‌کنند.


هدیه‌ی رود به آران

مدتی گذشت. آران با دل پر از قصه، به دهکده برگشت.
صبح‌ها کنار حیوانات،
و عصرها کنار آدم‌ها،
قصه‌هایی را که رود مهربان گفته بود تعریف می‌کرد.
بچه‌ها دورش جمع می‌شدند، چشم‌هاشان برق می‌زد و لبخندهاشان مثل نور آفتاب پخش می‌شد.

یک شب، رود آرام صدایش کرد و گفت:
«آران، تو حالا قصه‌گوی جنگل شدی. قصه‌ها رو زنده نگه دار… هم برای آدم‌ها، هم برای حیوانات.»

آران با لبخند دستش را در آب فرو برد. آب خنک رود، نرم انگشت‌هایش را گرفت.
از آن شب به بعد، آران قصه‌های رود را به همه می‌گفت.
و رود، هر شب به قصه‌های تازه‌اش ادامه می‌داد.


و می‌گویند هنوز هم، اگر ساکت کنار رود مهربان بنشینی،
می‌توانی صدای قصه‌هایش را بشنوی…
قصه‌هایی درباره‌ی دوستی، مهربانی و مراقبت از جنگل.

جدید ترین محصولات