خانه‌ی ابری کوچولو

در دل آسمان آبی و وسیع، ابری کوچولو زندگی می‌کرد. اسمش نیم‌ابری بود، چون نه خیلی بزرگ بود، نه خیلی کوچک؛ نه همیشه بارانی، نه همیشه آفتابی.
اما یک چیز را خوب می‌دانست… تنها بود.

هر روز از این طرف به آن طرف در آسمان می‌رفت و به بقیه‌ی ابرها سلام می‌کرد، ولی آن‌ها یا خیلی دور بودند، یا آن‌قدر بزرگ که حواس‌شان به ابر کوچولو نبود.
نیم‌ابری دلش می‌خواست یک دوست داشته باشد، یکی که کنارش باشد و با هم آواز بخوانند یا شکل‌های خنده‌دار بسازند.

یک روز تصمیم گرفت سفر کند و دنیای پایین را ببیند؛ شاید آن‌جا کسی باشد که دلش دوستی بخواهد.


باران آرامش بخش

اولین جایی که رسید، یک مزرعه‌ی سبز بود. کشاورز خسته‌ای با کلاه حصیری نشسته بود و با نگرانی به آسمان نگاه می‌کرد.
زمین خشک و تشنه بود. گل‌ها سرشان پایین افتاده بود.

نیم‌ابری جلو رفت و با احتیاط چند قطره‌ی نرم و خنک روی مزرعه ریخت.
زمین با خوشحالی نوشید، گل‌ها سرشان را بلند کردند و کشاورز لبخند زد و گفت:
«چه ابر مهربونی! ممنونم!»

نیم‌ابری توی دلش گرم شد. فهمید شاید می‌تواند با مهربونی دوست پیدا کند.


دوستان جدید

به راهش ادامه داد و رسید به یک رودخانه‌ی آرام. ماهی‌های کوچک از گرما خسته شده بودند. نیم‌ابری سایه‌ی خنکش را پهن کرد روی آب.
ماهی‌ها شاد شدند و دور نیم‌ابری حلقه زدند. یکی گفت:
«دوست داری هروقت خسته شدی، بیای پیش ما؟»
ابر کوچولو ذوق کرد و گفت:
«حتماً!»

بعد رفت سراغ پرنده‌هایی که لانه‌شان گرم شده بود. روی شاخه‌ها ماند و کمی باران نرم فرستاد تا خنک شوند.
پرنده‌ها با آوازهایشان از او تشکر کردند و گفتند:
«تو هم جزو ما هستی، ابر آوازخوان!»


خانه‌ی ابری کوچولو

نیم‌ابری فهمید خانه‌اش فقط در آسمان نیست؛
خانه‌اش جایی است که دوستانی داشته باشد که دوستش دارند.

حالا هر روز به جاهای مختلف می‌رود.
گاهی روی مزرعه، گاهی کنار رودخانه، گاهی بین کوه‌ها.
هرجا می‌رود، با خودش آرامش و مهربانی می‌برد.
و هر بار که لبخند کسی را می‌بیند، حس می‌کند خانه‌اش همین‌جاست!


و می‌گویند هنوز هم نیم‌ابری، همانی است که روزی برات باران نرم می‌آورد…
فقط کافی است سر بلند کنی و لبخند بزنی!

جدید ترین محصولات