در روستای خشک و کم‌آبی به نام «چشمه‌سبز»، مردم روزهای زیادی بود که چشم‌انتظار باران بودند. رودخانه‌ی کوچک روستا خشک شده بود و زمین‌ها ترک برداشته بودند. آوا و سیاوش، دو خواهر و برادر نوجوان، هر روز به آسمان نگاه می‌کردند و دعا می‌کردند که باران ببارد. اما آسمان همیشه صاف و بی‌ابر بود.

یک روز، وقتی آوا و سیاوش در انبار قدیمی خانه‌ی پدربزرگ جستجو می‌کردند، یک طومار کهنه پیدا کردند. وقتی آن را باز کردند، دیدند که یک نقشه‌ی عجیب روی آن کشیده شده است. در گوشه‌ای از نقشه، نوشته شده بود: “راه چشمه‌ی فراموش‌شده، تنها بر آنان آشکار می‌شود که زبان طبیعت را بشناسند.”

پدربزرگشان که روزگاری قصه‌گوی روستا بود، وقتی نقشه را دید، با چشمانی پر از شگفتی گفت: “این همان افسانه‌ی قدیمی است که پدرم برایم تعریف می‌کرد! می‌گویند در دل کوه‌های دور، چشمه‌ای جادویی هست که آب آن می‌تواند روستا را نجات دهد. اما تاکنون هیچ‌کس راه آن را پیدا نکرده است…”

آوا و سیاوش تصمیم گرفتند که راهی این سفر شوند. آن‌ها با خودشان مقداری آب و غذا برداشتند و با نقشه‌ای که در دست داشتند، از روستا بیرون رفتند. اما هنوز نمی‌دانستند که این سفر، آزمونی برای شناخت طبیعت خواهد بود…

فصل اول: نشانه‌های طبیعت
اولین چالش آن‌ها، پیدا کردن مسیر درست بود. نقشه نشان می‌داد که باید از بیابان عبور کنند، اما هیچ نشانه‌ای از جاده یا راه مشخص نبود. آوا که همیشه عاشق پرنده‌ها بود، به گنجشک‌هایی که در دوردست پرواز می‌کردند نگاه کرد و گفت: “پرنده‌ها همیشه به سمت آب می‌روند، شاید باید مسیرشان را دنبال کنیم!”

سیاوش با شک و تردید گفت: “مطمئنی؟ اگر اشتباه کنیم، ممکن است راه را گم کنیم.”

اما آوا مطمئن بود. آن‌ها راهی شدند و بعد از چند ساعت پیاده‌روی، به یک دره‌ی سرسبز رسیدند که در میان خشکی بیابان، مثل یک معجزه به نظر می‌رسید. آنجا، یک نهر کوچک جریان داشت. سیاوش خندید و گفت: “پس طبیعت واقعاً با ما حرف می‌زند!”

فصل دوم: دوستان نادیده‌ی جنگل
بعد از عبور از دره، آن‌ها وارد یک جنگل تاریک شدند. در آنجا، شب هنگام، صدای خش‌خش و زمزمه‌هایی می‌آمد. سیاوش که کمی ترسیده بود، گفت: “فکر می‌کنی کسی ما را دنبال می‌کند؟” اما آوا لبخند زد و گفت: “نه، این‌ها صداهای شب هستند. جغدها، باد و شاید حیواناتی که هنوز نمی‌شناسیم.”

ناگهان، از پشت درختی، یک روباه کوچک بیرون آمد. به نظر می‌رسید که چیزی را می‌خواهد نشان دهد. آن‌ها دنبالش رفتند و به سنگ بزرگی رسیدند که روی آن نشانه‌ای مثل علامت روی نقشه وجود داشت. سیاوش هیجان‌زده گفت: “فکر می‌کنم داریم نزدیک می‌شویم!”

فصل سوم: چشمه‌ی فراموش‌شده
پس از عبور از کوه‌های مه‌آلود، آن‌ها به غاری رسیدند که درونش بوی نم و تازگی می‌آمد. وقتی جلوتر رفتند، ناگهان صدای چکیدن آب را شنیدند. نور ضعیفی از انتهای غار می‌تابید و درونش، چشمه‌ای شفاف می‌درخشید.

آوا دستش را در آب فرو برد و حس کرد که آب، زنده است. انگار که خودش را به سمت آن‌ها می‌کشید. سیاوش ظرفی را پر کرد و گفت: “ما موفق شدیم! حالا می‌توانیم روستا را نجات دهیم.”

آن‌ها با شادی به روستا بازگشتند و وقتی آب چشمه را روی زمین‌های خشک ریختند، قطره‌های باران از آسمان فرو افتادند. مردم روستا با شگفتی به آسمان نگاه کردند. انگار طبیعت می‌خواست به آن‌ها بگوید: “کسانی که زبان مرا بشناسند، همیشه راهی برای زندگی پیدا می‌کنند.”

جدید ترین محصولات