جزیرهی شبتابها – قسمت سوم
بوبو بعد از مدتی که به خانه برگشته بود، احساس میکرد چیزی در زندگیاش کم است. شبها در خواب، صدای روح جزیره و نور شبتابها را میشنید. یک شب وقتی به آسمان پرستاره نگاه میکرد، بار دیگر نوری عجیب از سمت جزیره دیده شد. اما این بار، نور مثل قبل آرام و زیبا نبود؛ بهنظر میرسید که مثل آتشی سوزان شعله میکشد.
بوبو نگران شد و تصمیم گرفت دوباره به جزیره برگردد. این بار، قایقش را محکمتر آماده کرد و چند میوه از جنگل بهعنوان غذا با خود برد. وقتی به جزیره رسید، چیزی که دید او را شوکه کرد: جزیره دیگر آرام و زیبا نبود. نورها بههم ریخته بودند و شبتابها با اضطراب اینطرف و آنطرف میرفتند.
نونا به سمت بوبو پرواز کرد و با نگرانی گفت: “بوبو، یک مشکل بزرگ پیش آمده! کسی به جزیره حمله کرده است!”
بوبو تعجب کرد: “کی؟ مگر اینجا کسی جز ما زندگی میکند؟”
نونا او را به سمت قسمت شمالی جزیره برد. آنجا، سایهای بزرگ و عجیب روی زمین افتاده بود. بوبو با دقت جلوتر رفت و متوجه شد که یک پرندهی بزرگ و سیاه روی یکی از درختهای جزیره نشسته است. پرندهی غولپیکر با صدایی خشدار گفت: “این جزیره حالا متعلق به من است! نور شما دیگر به کارتان نمیآید.”
بوبو با شجاعت گفت: “تو نمیتوانی جزیره را از شبتابها بگیری. اینجا خانهی آنهاست!”
پرنده خندید و گفت: “اگر میتوانید، مرا از اینجا بیرون کنید.”
بوبو به نونا گفت: “ما نمیتوانیم با او بجنگیم. اما شاید بتوانیم باهوشتر از او عمل کنیم.”
شبتابها با شنیدن حرف بوبو دور هم جمع شدند. او به آنها گفت: “ما باید از نورمان استفاده کنیم. اگر او از تاریکی برای ترساندن ما استفاده میکند، ما باید او را با نور گیج کنیم.”
آن شب، تمام شبتابها به رهبری بوبو نقشهای کشیدند. بوبو گفت: “وقتی همهجا پر از نور شود، او دیگر نمیتواند اینجا بماند.”
شبتابها به پرواز درآمدند و با نورهای کوچکشان، جزیره را روشنتر از همیشه کردند. درختها و گلها نیز با نور شبتابها جان گرفتند. پرندهی سیاه که از این همه روشنایی گیج شده بود، شروع به فریاد زدن کرد: “این نور لعنتی را خاموش کنید!”
اما شبتابها گوش ندادند. آنها تمام شب پرواز کردند و جزیره را درخشانتر از همیشه نگه داشتند. پرندهی سیاه که دیگر نمیتوانست طاقت بیاورد، بالهایش را باز کرد و با غرشی بلند جزیره را ترک کرد.
وقتی همهچیز آرام شد، بوبو به روح جزیره که حالا آرام گرفته بود، گفت: “این جزیره همیشه باید روشن بماند. نور، چیزی است که شما را قوی میکند.”
روح جزیره با صدایی گرم گفت: “تو درست میگویی، بوبو. نور ما از دوستی و اتحادمان میآید. حالا جزیره امن است، چون همه کنار هم ایستادیم.”
بوبو با لبخند گفت: “من همیشه به شما کمک خواهم کرد، هر وقت که نیاز داشتید.”
او با قلبی پر از افتخار به خانه برگشت، اما میدانست که دوستیاش با شبتابها برای همیشه ادامه خواهد داشت.